۱۳۹۴ آبان ۲, شنبه

گزارش ارسالی به نشریۀ آتش


من شهروند جهانم، درکنار آوارگان

این گزارشی دست اول است از روحیات مردمی در اروپا. اتکا به این روحیات مترقی و شرافتمندانه و متحد شدن با آن، الهامبخش مبارزۀ ما در راهاندازی جنبشی با هدف دستیابی به جهانی عاری ستم و استثمار طبقاتی است.
- من یک پزشک اتریشی هستم. شرمندهام از کشورم و سیاستهایش. شرمندهام از وضعیت غیرانسانی پناهجویان و مهاجرین. هزاران نفر انسان پشت مرزهای این کشور در انتظار ورود و گذر از اینجا هستند. به کجا؟ 70 ساله هستم و فکر میکنم باید کاری برای مردم کرد. مردمی که پشت مرزها و سیمخاردارهای اینجا گرفتار شدهاند، انسانهایی هستند مثل همۀ ما. خانه و زندگی و کار داشتهاند. شبها دور هم جمع میشدند، از فعالیت روزانهشان برای هم میگفتند و به سادگی از زندگیشان لذت میبردند. بدون اینکه بدانند چرا و ربطی به آنها داشته باشد، مورد تهاجم قرار گرفتند. ارتش بشار اسد فاشیست. نیروهای وابسته به دولت فاشیستی ترکیه. جانوران داعش. بمبارانهای آمریکایی و روسی و اروپایی. آخر این چه دنیایی است؟ مردم دنیا همه از یک نژاد هستند. من نمیدانم چطور باید از پس تمام اینها بر بیائیم. با دوستان نقشهای ریختیم. ما به آن طرف مرز میرویم. پناهجویان را قاچاقی به اینور میآوریم و در خانههای خود اسکان میدهیم. بعد کمک میکنیم به آنها که به هر کجا که میخواهند بروند.
- من یک اسپانیایی هستم. از گارد مرزی و وظیفهام حفاظت از مرزهای اسپانیا است. اما دلم برای انسانهایی که برای جستجوی زندگی بهتر باریکۀ میان شمال آفریقا و اسپانیا را با ریسک طی میکنند تا خود را قاچاقی به اینور برسانند، میسوزد. دنیای بدی است. چرا آدمها باید از خانه و کاشانهشان آواره بشن و دل به دریا بزنند و به دنبال چی؟ در اسپانیا بیکاری و بحران زیاد است. فکرش را بکنید در آنور چه خبر است که مردم اینجا را بهشت میدانند؟ دولت اسپانیا فاسد است. فاشیسم فرانکو را بر انداختیم اما سیستم کاپیتالیسم باقی ماند. کشاورزیمان نابود شده است. دانشجویانمان بیکارند و به امید آیندهای بهتر راهی کشورهای دیگر میشوند. به چی امید ببندیم؟ به فوتبال و تنیس؟ اما مگر شمارۀ یک بودن در این چیزها برای مردم نان و آب و کار میشود؟
- من یک آلمانی متوسط هستم. کار و شغلی فعلاً با ثبات دارم. حتی به حزب آنگلا مرکل رأی میدهم چون تصورم اینست که این طور میتوانم جلوی گسترش فاشیسم (و پگیدا) را بگیرم. اما این روزها دارم شک میکنم که واقعاً هدف مرکل از ادعاهای انسان دوستانهاش چیست؟ اما نمیتوانم دلیل این هدف را خوب بفهمم. چیزهایی در مورد کمونیسم و انقلابات کمونیستی در شوروی و چین شنیدهام و احترام قائل هستم برای کمونیستهایی که هنوز آن راه را ادامه میدهند. میدانم که کارهای خوب و انسانی در آن جامعهها صورت گرفت. الان کمونیستها باید برای من و امثال من سمینار بگذارند و توضیح بدهند که ماجرا از چه قرار است. این پدیده جدید مهاجرت چیست و از کجا میآید و راه حل نهایی چیست؟ داعش از کجا به وجود آمد؟ میدانم این یک دنیای بد و نابرابر است و باید طور دیگری سازمان پیدا کند. اما نمیدانم چه طوری؟ عقل من اینقدر قد میدهد که با فاشیسم ضدیت کنم و به پناهجویان کمک مالی کنم.
- من یک پزشک آلمانی هستم. حالم از این که عملهای پروتز زیبایی کنم به هم خورده است. داوطلب شدهام که من را پزشک کمپهای مهاجرین کنند. این یک انتخاب است. انتخابی عقیدتی و نه بیزینسی. انتخاب بین دو راه است. بین کمک و خدمت به مردم یا پول و درآمد. من، مردم را انتخاب کردهام.
- من یک ایتالیایی هستم. کشور من از اولین جاهایی است که مهاجرین به خصوص از آفریقا به اینجا میرسند. دولت ما ظاهراً آنها را پناه میدهد. اما در اینجا بیزینس جدیدی به راه افتاده است. دولت، از سازمان ملل به واسطه پناهندهپذیری پول میگیرد و با فساد این پول را میان خود قسمت میکنند. یک مسیحی شکاک هستم. انساندوستی من شاید از درک من از مسیح، نه مسیحیت، برمیخیزد. اما همین مسئولیتهایی را به من یادآوری میکند. فکر میکنم کرۀ زمین متعلق به همۀ انسانها از هر نژاد و ملت و جنسیتی هست. این کرۀ ما و برای همۀ ماست. مرزها بیجهت کشیده شدهاند. من به مهاجرین هر کمکی را میکنم. آذوقه و سرپناه میدهم. مثل فرزندان خودم از آنها حفاظت میکنم. کارهای غیرقانونی میکنم. آنها را قاچاقی از این کشور به آن کشور رد میکنم. اما همیشه میترسم. میدانی چرا میترسم؟ من (و ما) میترسیم چون جنایتکار هستیم! ما (دولتهای ما)، مسئول این تراژدیهای انسانی هستیم. ما هستیم که برای منافع خودمان جنگ در خاورمیانه و آفریقا به راه انداختهایم. ما هستیم که در این کشورها کودتا راه میاندازیم و دیکتاتوریهای فاشیستی را بر قرار میکنیم. ما هستیم که کشاورزی این جوامع را نابود میکنیم و مردمانش را گرسنه و آواره میکنیم. بعد چه اتفاقی میافتد؟ این مردم آواره میشوند و به امید وضعیتی بهتر راهی اروپا میشوند. در اروپا چه اتفاقی میافتد؟ اگر بلافاصله مورد حملههای فاشیستی قرار نگیرند، با ما که بهتر هستیم روبرو میشوند. ولی ما کی هستیم؟ انساندوستانی که به این مردم لباسهای دست دوم خود را میدهیم. قابلمه و کتریهای دور انداخته خود را میدهیم. فکر میکنیم خیلی هنر کردهایم و مسئولیت عیسوی خود را انجام دادهایم. اما خودمان را گول نزنیم. ما داریم ابراز ترحم میکنیم و بهشت برای خودمان میخریم. این رفتار ما، مردم مهاجر و پناهجو را عصبانی میکند و حق دارند. بعد از «خدمات و لباس دست دوم و...» که به آنها دادهایم، با وجدانی آسوده در کافه مینشینیم، مینوشیم و از انسانیت دم میزنیم. همزمان زبان و فرهنگ مهاجرین را تحقیر کرده و خوار میشماریم. به نظرمان مال خودمان خیلی بهتر است! همۀ اینها خشم برانگیز است. برای همین ما میترسیم. چون ما جنایتکار هستیم.
- از ملیتم نپرس. من شهروند جهانم. نسل اندر نسل اروپایی. ولی از آن رد شدهام. من جهانیام. آفریقاییها، آسیاییها، خاورمیانهایها را دوست دارم. دانشکدۀ مهندسی را در آخرین سال تحصیلی رها کردم چون فهمیدم در این دنیا چیزی مهمتر از دانشگاه و عنوان آن وجود دارد. موج مهاجرت انسانی و کشته شدن انسانها در دریاها، زندگیام را زیر و رو کرد. نمیتوانستم بفهمم چطور چنین چیزی ممکن است؟ از خودم پرسیدم آخر این چه دنیای بیمنطق و دیوانهای است که انسانها را وادار به چنین کارهایی میکند؟ دانشگاه را رها کردم و تصمیم گرفتم با مردم پناهجو متحد بشوم. به یاری مهاجرین پرداختم. فکری، زبانی و مالی (این آخری از همه کمتر چون خودم هم جزو بیچیزان هستم). چالش بزرگی با خانوادهام داشتم که گرچه انسانهای خوبیاند ولی تا آنجایی که من داشتم جلو میرفتم برایشان قابل هضم نبود. امروز همه چیز برای من ـ و خانوادهام ـ تغییر کرده است. ما مهاجرینی را طبق خواستههایشان اینور و آنور کردهایم. با خانوادههای آنان در آفریقا و خاورمیانه دوست شدهایم. من از فرهنگ و زبان غنی آنها یاد گرفتهام و دارم میفهمم که استعمار و استعمار نو چه بلایی به سر این جوامع و مردمش آورده است. من در کنار پناهندگان تونسی و لیبایی که امروز بهترین دوستانم هستند، روزهای خوبی را میگذرانم. با هم کارگری میکنیم. نقاشی ساختمان میکنیم، دستفروشی میکنیم، گارسونی میکنیم. آنها سیاه کار میکنند و من (چون اروپایی هستم) سفید کار میکنم. همین تبعیض اعصابم را به هم ریخته است. من دارم عربی یاد میگیرم. از کمونیسم همین قدر میدانم که قرار است برابری برای مردم جهان بیاورد. فقیر و مهاجر نباشد. پولدارهای عجیب و غریب و فقیرهایی در گتوها و زاغهها نباشند. بین تونسی و آمریکایی فرقی نباشد. موسی و عیسی و محمد و بودا نباشد.
عجب فکر خوبی!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر